علامت داشتن. مشخص بودن، خبر داشتن. آگاه بودن. (یادداشت مؤلف) : نه ز او زنده نه مرده دارم نشان به چنگ نهنگان مردم کشان. فردوسی. چنین گفت خسرو که ای سرکشان ز بهرام چوبین که دارد نشان. فردوسی. ، مطلع بودن: یکی کودکی خرد چون بی هشان ز کار گذشته چه دارد نشان. فردوسی. ، سراغ داشتن. (یادداشت مؤلف) : و جنگی درپیوست که هرگز مانند آن کس نشان نداشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 47). - نشان داشتن از چیزی، از آن بهره داشتن. از آن نصیبی داشتن: بنشین و دل از هوای خوبان بنشان کاین قوم ز مردمی ندارند نشان. اثیر اخسیکتی. رنگ رو از حال دل دارد نشان رحمتم کن مهر من در دل نشان. مولوی. ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست با ما مگو بجز سخن دلستان دوست. سعدی. دو دیگرسواری ز گردنکشان که از رزم دیرینه دارد نشان. فردوسی. - نشان داشتن از...، از آن باخبر بودن. در آن ماهر بودن: از ایشان گزین کرد گردنکشان کسی کو ز نخجیر دارد نشان. فردوسی
علامت داشتن. مشخص بودن، خبر داشتن. آگاه بودن. (یادداشت مؤلف) : نه ز او زنده نه مرده دارم نشان به چنگ نهنگان مردم کشان. فردوسی. چنین گفت خسرو که ای سرکشان ز بهرام چوبین که دارد نشان. فردوسی. ، مطلع بودن: یکی کودکی خرد چون بی هشان ز کار گذشته چه دارد نشان. فردوسی. ، سراغ داشتن. (یادداشت مؤلف) : و جنگی درپیوست که هرگز مانند آن کس نشان نداشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 47). - نشان داشتن از چیزی، از آن بهره داشتن. از آن نصیبی داشتن: بنشین و دل از هوای خوبان بنشان کاین قوم ز مردمی ندارند نشان. اثیر اخسیکتی. رنگ رو از حال دل دارد نشان رحمتم کن مهر من در دل نشان. مولوی. ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست با ما مگو بجز سخن دلستان دوست. سعدی. دو دیگرسواری ز گردنکشان که از رزم دیرینه دارد نشان. فردوسی. - نشان داشتن از...، از آن باخبر بودن. در آن ماهر بودن: از ایشان گزین کرد گردنکشان کسی کو ز نخجیر دارد نشان. فردوسی
روانه داشتن. فرستادن. ارسال کردن. روانه کردن: پس بنده بر سبیل فال این ناتمامی روان داشت امید زیارت دولت را.... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نافذ کردن. مجری کردن. انفاذ. تنفیذ: جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان بر تا نبرد جانم هرچند روا داری. فتوحی مروزی. و رجوع به روان شود. - روان داشتن حکم، نافذ داشتن آن. (آنندراج) : بخواه جان و دل بنده و روان بستان که حکم بر سر آزادگان روان داری. حافظ (از آنندراج). - روان داشتن کار، روبراه کردن آن. انجام دادن و تمام کردن آن: که همواره کارم به خوبی روان همی داشت آن مرد روشن روان. فردوسی. ، جاری ساختن: تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر. سعدی. ، حفظ کردن. از بر کردن. نیک آموختن. روان کردن. - روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد، کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و.... (از آنندراج). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود: سکوت مایۀ علم است زآن سبب لب جوی خموش مانده خط موج را روان دارد. شفائی (از آنندراج)
روانه داشتن. فرستادن. ارسال کردن. روانه کردن: پس بنده بر سبیل فال این ناتمامی روان داشت امید زیارت دولت را.... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نافذ کردن. مجری کردن. انفاذ. تنفیذ: جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان بر تا نبرد جانم هرچند روا داری. فتوحی مروزی. و رجوع به روان شود. - روان داشتن حکم، نافذ داشتن آن. (آنندراج) : بخواه جان و دل بنده و روان بستان که حکم بر سر آزادگان روان داری. حافظ (از آنندراج). - روان داشتن کار، روبراه کردن آن. انجام دادن و تمام کردن آن: که همواره کارم به خوبی روان همی داشت آن مرد روشن روان. فردوسی. ، جاری ساختن: تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر. سعدی. ، حفظ کردن. از بر کردن. نیک آموختن. روان کردن. - روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد، کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و.... (از آنندراج). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود: سکوت مایۀ علم است زآن سبب لب جوی خموش مانده خط موج را روان دارد. شفائی (از آنندراج)
نیرو داشتن. تاب داشتن. قدرت داشتن: من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان. فردوسی. کسی کو به خود بر توان داشتی ز طبع آرزوها نهان داشتی. نظامی. رجوع به توان شود
نیرو داشتن. تاب داشتن. قدرت داشتن: من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان. فردوسی. کسی کو به خود بر توان داشتی ز طبع آرزوها نهان داشتی. نظامی. رجوع به توان شود
در انتظار داشتن. منتظر گذاشتن. در بیم وامید باقی گذاشتن. مشوش و مضطرب داشتن: روزگاری است که ما را نگران می داری مخلصان را نه به وضع دگران می داری. حافظ
در انتظار داشتن. منتظر گذاشتن. در بیم وامید باقی گذاشتن. مشوش و مضطرب داشتن: روزگاری است که ما را نگران می داری مخلصان را نه به وضع دگران می داری. حافظ