جدول جو
جدول جو

معنی نوسان داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

نوسان داشتن
شکرویدن نوانیدن نویدن جنبیدن در جای خود
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
نوسان داشتن
لتتقلّب
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به عربی
نوسان داشتن
Fluctuate
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
نوسان داشتن
fluctuer
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
نوسان داشتن
ওঠা নামা করা
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به بنگالی
نوسان داشتن
flutuar
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
نوسان داشتن
fluctuar
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
نوسان داشتن
wahać się
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به لهستانی
نوسان داشتن
колебаться
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به روسی
نوسان داشتن
коливатися
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
نوسان داشتن
fluctueren
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به هلندی
نوسان داشتن
schwanken
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به آلمانی
نوسان داشتن
उतार चढ़ाव होना
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به هندی
نوسان داشتن
fluttuare
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
نوسان داشتن
berfluktuasi
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
نوسان داشتن
اتار چڑھاؤ ہونا
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به اردو
نوسان داشتن
แปรปรวน
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به تایلندی
نوسان داشتن
להתנודד
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به عبری
نوسان داشتن
変動する
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
نوسان داشتن
kutetereka
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
نوسان داشتن
변동하다
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به کره ای
نوسان داشتن
dalgalanmak
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
نوسان داشتن
波动
تصویری از نوسان داشتن
تصویر نوسان داشتن
دیکشنری فارسی به چینی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یکسان داشتن
تصویر یکسان داشتن
برابر کردن مانند هم کردن، یکسان کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان داشتن
تصویر روان داشتن
روان کردن
کنایه از جاری ساختن حکم، نافذ کردن، برای مثال بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ - ۸۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهان داشتن
تصویر نهان داشتن
پنهان کردن، پوشیده داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(عَ جَ تَ)
ناندار بودن. نانداری. رجوع به ناندار شود، سودمند بودن. فایده داشتن.
- امثال:
اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد، معاش ترا تأمین می کند
لغت نامه دهخدا
(عُ شُ دَ)
علامت داشتن. مشخص بودن، خبر داشتن. آگاه بودن. (یادداشت مؤلف) :
نه ز او زنده نه مرده دارم نشان
به چنگ نهنگان مردم کشان.
فردوسی.
چنین گفت خسرو که ای سرکشان
ز بهرام چوبین که دارد نشان.
فردوسی.
، مطلع بودن:
یکی کودکی خرد چون بی هشان
ز کار گذشته چه دارد نشان.
فردوسی.
، سراغ داشتن. (یادداشت مؤلف) : و جنگی درپیوست که هرگز مانند آن کس نشان نداشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 47).
- نشان داشتن از چیزی، از آن بهره داشتن. از آن نصیبی داشتن:
بنشین و دل از هوای خوبان بنشان
کاین قوم ز مردمی ندارند نشان.
اثیر اخسیکتی.
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن مهر من در دل نشان.
مولوی.
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دلستان دوست.
سعدی.
دو دیگرسواری ز گردنکشان
که از رزم دیرینه دارد نشان.
فردوسی.
- نشان داشتن از...، از آن باخبر بودن. در آن ماهر بودن:
از ایشان گزین کرد گردنکشان
کسی کو ز نخجیر دارد نشان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ نَفْ فُ تَ)
روانه داشتن. فرستادن. ارسال کردن. روانه کردن: پس بنده بر سبیل فال این ناتمامی روان داشت امید زیارت دولت را.... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نافذ کردن. مجری کردن. انفاذ. تنفیذ:
جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان
بر تا نبرد جانم هرچند روا داری.
فتوحی مروزی.
و رجوع به روان شود.
- روان داشتن حکم، نافذ داشتن آن. (آنندراج) :
بخواه جان و دل بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری.
حافظ (از آنندراج).
- روان داشتن کار، روبراه کردن آن. انجام دادن و تمام کردن آن:
که همواره کارم به خوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان.
فردوسی.
، جاری ساختن:
تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان
تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر.
سعدی.
، حفظ کردن. از بر کردن. نیک آموختن. روان کردن.
- روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد، کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و.... (از آنندراج). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود:
سکوت مایۀ علم است زآن سبب لب جوی
خموش مانده خط موج را روان دارد.
شفائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ / نِ جُ تَ)
نیرو داشتن. تاب داشتن. قدرت داشتن:
من و رخش و کوپال و برگستوان
همانا ندارند با من توان.
فردوسی.
کسی کو به خود بر توان داشتی
ز طبع آرزوها نهان داشتی.
نظامی.
رجوع به توان شود
لغت نامه دهخدا
(غِرْ رَ / رِ دَ)
در انتظار داشتن. منتظر گذاشتن. در بیم وامید باقی گذاشتن. مشوش و مضطرب داشتن:
روزگاری است که ما را نگران می داری
مخلصان را نه به وضع دگران می داری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
دارای نان بودن، اسباب معاش رافراهم داشتن، سودمند بودن فایده داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهان داشتن
تصویر نهان داشتن
مخفی کردن پوشیده داشن: (استاد... بدان بند (پند) غریب که از وی نهان داشتنه بود با او در آویخت)
فرهنگ لغت هوشیار
منتظر داشتن: روزگاریست که ما را نگران میداری مخلصان را نه بوضع دگران میداری. (حافظ)، مشوش داشتن پریشان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
سر و زبان داشتن پرحرف بودن
فرهنگ گویش مازندرانی